الان ساعت 2 شب هست
حال هیچ کاری رو نارم
نه حس درس خوندن نه حس وبلاگ درست کردن
یه حس خیلی بی خودی دارم
دوست داشتم وبلاگم مثل دوستام خوب بود
دوست داشتم یه دوست خوب الان پیشم بود
دوست داشتم یه زندگی آروم داشته باشم
دوست داشتم الان کسی پیشم باشه که حسم رو بفهمه
هیمشه سعی میکنم دله بچه های مدسرسمون رو شاد کنم
اما اونا فقط میخوان مزه بپرونن به هم دیگه
الان بغز گلوم رو گرفته
دیگه از دنیای مجازی بدم میاد
دوست دارم بندازمش دور ولی حیف که معتادش شدم
ادامه حسم رو کسی که درکم میکنه میفهمه